داستان یک پسر پررو


داستان یک پسر :

دیدم یه شماره ناشناس اس داده چطوری مهندس بی معرفت؟؟؟؟

زدم شما؟؟؟؟ گفت یکی که با وجود همه بیمعرفتیات دلش طاقت دوریتو نداره و همیشه بر میگرده طرف تو!!!!

یکم فک کردم و گفتم مهناز تویی؟ برگشتی ایران عسلم؟ مهناز از اون موقع که تو رفتی از دلتنگی دارم میمیرم و چون میدونستم هیشکیو قد تو نمیتونم دوس داشته باشم سمت هیچکس دیگه نرفتم

گفت من مهناز نیستم ولی فک کنم با وجود مهناز باید به من بگی دوست دختر سابقت ...

کلی فکر کردم قبل از مهناز با کی بودم ،،،، گفتم یاسمن تویی؟؟؟ تو عشق اولو آخر من و ملکه آرزوهای منی تا ابد...

گفت من یاسمن نیستم حالا که اینقد سرت شلوغه کاش لااقل یادگاری ازت تو دلم نبود!!!!

کلی فکر کردم خدایا یادگاری تو دل کدومشونه؟؟؟؟ گفتم ستاره تویی؟ باید قبول کنی برای ما زود بود و آبرومون میرفت... صد بار بهت گفتم اون بچه رو بنداز ، هنوزم دیر نشده ... اگه بندازیش میتونیم تا ابد با هم باشیم 

گفت احمق من عاطفه ام فک کنم نمیشناسی با اینکه آخرین دیدارمون 2 ساعت پیش بود ، نمیخواد بقیه رو رو کنی ، حیف من از دانشگام زدم بیام دنبالت بریم با هم بگردیم ....

منم با کمال پررویی گفتم عاطفه میدونستم تویی میخواستم اذیتت کنم ببینم چقد روم حساسی خخخ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد